و عشق تنها عشق...

ساخت وبلاگ
مدتها بود به بعضی چیزا فکر نمیکردم  مثلا اینکه چقدرررر دلم میخواست تو مسابقات شنا شرکت کرده بودم و مدال میداشتم  اینکه حقیقتا چقدر شنا رو دوست داشتم و دلم میخواست توش کسی بشم  اینکه چقدر با سختی واسه ازمونای ناجی و مربی رفتم... چقدر غر شنیدم... چقدر دعوام کردن... چقدر با اعصاب داغون رفتم و اومدم تا شد... بعد همه جا پزشو دادن!!  دلم نمیخواد یادم بیاد که چقدر زندگی رو بهم سخت گرفتن و حالا فهمیدن اشتباه کردن!  حالا؟؟؟ چه فایده.. بهترین روزای عمرم رفت..  روزایی که میتونستم خیلی سرخوش باشم .. اما همش تو استرس و نگرانی گم شد  حالا چندین ساله که درگیر کارم.. کار زیاد.. واسه جبران خودخواهی های پدر  الان تو سن ۳۴ سالگی اینقدر خسته ام که دلم دیگه چیزی جز تنهایی نمیخواد  و هنوزم اون نقطه ای که میخواستم نیستم... در واقع کلیم ازش دور شدم..  حالا باید فراموشی و بی حوصلگی و بددهنی بابا رو تحمل کنم  بی مسیولیتی و خودخواهیشو...  باید شاهد ذره ذره نابود شدن مامانم از درون باشم  باید گاهی واسه فرار از تنهایی سراغ این و اون برم و در نهایت هم تنها ادامه بدم  باید مسیر زندگیم پر از واهمه و نا معلومی باشه  به اینا نمیخواستم فکر کنم و از هر چیزی که یادم بیاره شون فراری بودم  تا که دوباره امشب پیج اون قهرمان شنا رو دیدم  کسی که لحظه به لحظه خانواده همراهش بودن نه سد راهش ...  دروغ نیست اگه بگم حسودیم شد.. کسی که همسن منه و با امید داره روز بروز پیشرفت میکنه و گذشتش پر از افتخاره  و منی که تمام گذشتم همراه با ترس و عقب نشینی بود  از اینکه هر روز به یه دری میزنم خسته ام...  من اونی که میخواستم نشدم! و عشق تنها عشق......
ما را در سایت و عشق تنها عشق... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhodenashenakhteha بازدید : 157 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 23:04

برای اولین بار باید اعتراف کنم تو یه گرداب ناامیدی گیر افتادم و حس میکنم هرچی دست و پا بزنم بی فایده اس  اینکه اساتید اشغالمون باعث شدن پایان نامه م اینقدر کند پیش بره و ی ترم اضافه بخورم دیگه مهم نیست. اما اینکه الان وقتمو باید پای اون خزعبلات بی فایده بذارم رو مخمه  اینکه کرونا! گرفتم و باید دو سه هفته تو خونه بمونم هم مهم نیس چون خیلی خفیف بود و زیاد اذیت نشدم  اما اینکه بابا فراموشی گرفته و روز بروز داره بدتر میشه مهمه  اینکه به خاطر بد اخلاقی و بی حوصلگیش دیگه دوستاشم حاضر نیستن بعش سر بزنن مهمه  اینکه تنهایی هیییچ کاری نمیتونه انجام بده حتی یه خرید ساده.. مهمه  اینکه همه رو انکار میکنه و هیییچ قدمی حاضر نیست برای خودش برداره مهمه  اینکه منو مامان داریم ذره ذره ذوب میشیم و هیچ کاریم ازمون بر نمیاد مهمه مخصوصا مامان  فکر میکنم دارم میبینم باقی عمرم قراره چطور بگذره...  همش به خودم میگم عصبی نشو، جواب نده، ناراحتش نکن...  دلیل اینهمه انکار و خود بزرگ بینی رو نمیفهمم...  چیزی که از درون کاملا فرو پاشیده اما اصرار داره یه تابلوی تزیینی و نمایشی هنوز اون بالا باشه.. بابا خوب نمیشه فقط هر لحظه بدتر میشه  کرونا تموم نمیشه چون یه بازیه و سود خوبی واسه صاحبان سرمایه داره  دنیا خوب نمیشه و لحظه به لحظه بیشتر به قهقرا میره  و من دیگه هیچ آرزویی ندارم و عشق تنها عشق......
ما را در سایت و عشق تنها عشق... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhodenashenakhteha بازدید : 170 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 23:04

شدن مثل بچه هام! یه وقتا میخوام و نیاز دارم استراحت کنم اما باید به کاراشون برسم و نمیشه... یه وقتایی میخوام مثلا صبا برم بدوام ولی چون مامانم همون موقع دوس داره بیاد پیاده روی، از دویدن صرف نظر میکنم و پیاده روی ک خوشم نمیاد و انجام میدم  یا بعضی وقتا برای تفریح ...  بعد ناخواسته ازشون بدم میاد که مجبورم همشاز خودم بزنم  حس مامان و درک میکنم که هیچ وقت تو بچگی نه بغلم میکرد نه میبوسیدم شاید اونم خسته شده بوده از دست من... از اینکه منو نمیخواسته و اومدم و حالا باید از استراحت و خوشی و تفریحش برای رسیدگی به من، مهمون ناخوند، میگذشته... و عشق تنها عشق......
ما را در سایت و عشق تنها عشق... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ekhodenashenakhteha بازدید : 195 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 23:04